و امروز...
گمانم بر اين بود هرگاه راهي را اشتباه روم تو به آرامش دعوتم ميكني و هر گاه باد سرد روزگار تنم را بلرزاند تو در آغوشم مي كشي تا دلگرم شوم
اما...
اما امروز
مي ترسم
قلبم از حرفهاي تو مي لرزد و وجودم را حرفهاي تو مي لرزاند هرچه مي خواهم از ناملايمات دوري گزينم اين تو هستي كه همه را يادآور مي شوي و هر كدام را هزاران بار به رخم ميكشي
و من نمي دانم بر اشتباهم بنالم بر ناراحتيت بنالم بر دوري قلبهايمان بنالم بر حرفهايي كه بار سنگينيش ميلياردها برابر مي شود چون از زبان تو جاري ميگردد بنالم و يا بر...
و امروز توانم را چه ساده از من گرفتيد همه ي آن هايي كه دوستم مي داريد
و امروز همچنان بر من خرده مي گيريد
و امروز همچنان من به دنبال خلوتگه دوست مي گردم تا در آنجا آرام گيرم
و امروز دگر قلم را ياراي نوشتن نمي باشد....